عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
اس ام اس های جالب و ویژه روز دخت | 0 | 33 | admin |
لطیفه های قرآنی | 1 | 49 | admin |
نرم افزار Touch Piano پیانو لمسی برای گوشی های سری 60 ورژن 5 - 5800 | 0 | 36 | admin |
دعای سر سفره | 0 | 52 | admin |
آسان سازی آیات مشابه و مشکل | 8 | 610 | admin |
آشنایی با اصطلاحات موسیقی | 0 | 133 | admin |
تلاوت یک آیه در هفت مقام مختلف با صدای استاد مصطفی اسماعیل | 0 | 55 | admin |
هشت مقام اصلی قرائت در یک نفس | 0 | 87 | admin |
قوانین | 0 | 25 | admin |
وی به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وی، به او پیشنهاد می کند که مدتی به هیچ رنگی به جز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد راهب، او به تمام مستخدمین خود دستور می دهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کنند.
بقیه در ادامه مطلب...
از ماهیگیر پرسید : چقدر طول کشید تا این چند ماهی رو گرفتی ؟
ماهیگیر :مدت خیلی کمی.
تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟
ماهیگیر : چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.
تاجر: اما بقیه وقت را چیکار می کنی ؟
ماهیگیر: تا دیروقت می خوابم ، یه کم ماهیگیری می کنم با بچه ها بازی می کنم بعد میرم توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.
بقیه در ادامه مطلب...
شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است
پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد
پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد
سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن.
بقیه در ادامه مطلب...
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش
باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن میسوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمیکنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر میکنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت : فقط میخواستم بدونی وقتی دارم رانندگی میکنم، چه بلائی سر من میاری!
عشق آسمانی
صبح بود. ابرها هنوز نیامده بودند. رودخانهای زیبا بالای افق موج میزد. خورشید گیسوان طلاییاش را روی شانههایش ریخته بود. من منتظر پاره آبهایی بودم که دفترم را تر کنند.
نامت را از یک سیب سرخ پرسیدم، درهای آسمان گشوده شد. کهکشانها، بهشتها و ملکوت به رنگ تو بودند.
من از زمین فاصله گرفتم. سالها و فرسنگها از این قفس خاکی دور شدم. با هر نفس دورتر و دورتر. آنقدر بالا رفتم که دریاها را قطرهای بیش نمیدیدم و زمین گردویی کوچک و معلق در فضای هستی بود.
سبک شده بودم. بال نداشتم، اما سرخوش و سبکبار پرواز میکردم و به همه جا سر میزدم. به جبرئیل سلام کردم و از ستارهها گذشتم. غرق لذتی باشکوه شدم.
عطرهایی به مشامم میخورد که پیش از این هرگز نبوییده بودم. صداهایی به گوشم میرسید که در زمین هرگز نشنیده بودم. درختها عاطفه داشتند و مرا در آغوش میگرفتند. همه جا پنجره بود، نور بود، نور، نور، نور و هر لحظه فرصتی تازه برای تماشا.
همه چیز و همه جا دیدنی بود. حرف و کلمه و زمان رونقی نداشت. فقط باید نگاه میکردی، میبوییدی و موسیقی ازل را که آرام آرام جاری بود، میشنیدی. من در بین این همه شور و هیاهوی اعجابانگیز فقط به دنبال تو میگشتم، فقط، فقط، فقط. از همه سراغ تو را میگرفتم.
سرم را بلند کردم. آسمان هنوز ادامه داشت. انگار در پایینترین نقطه آفرینش ایستاده بودم. ناگهان کسی مرا از زمین صدا زد. احساس کردم به سرعت نور به طرف خاک سقوط میکنم. دریاها و کوهها و بیابانها بزرگ و بزرگتر میشدند و سرانجام من مثل یک ذره سرگردان به زمین افتادم.
به خودم نگاه کردم. طور دیگری شده بودم. به جای دل، قطعهای از خورشید در قفسه سینهام میتپید و میدرخشید.
**********************************************************
روزی مردی خواب عجیبی دید:
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خــــــــــــــــــــــــــــــدایا شکر!
**************************************************
آیا خدا هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع « خدا » رسیدند.
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود...
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
عروس :خودت بگو خلافت چیه؟
داماد :فقط ادامس زیاد میجوم.
آدامس !!!! حالا چرا آدامس میجوی ؟
بو سیگارو از بین میبره
مگه سیگار میکشی؟
اره بعد از عرق حال میده
مگه عرق میخوری؟
اره گیرایی تریاک رو زیاد میکنه
مگه تریاک میکشی؟
اره از بیکاری بهتره
مگه بیکاری؟
اره خوب همیشه که نمیشه دزدی کرد
مگه دزدی هم میکنی ؟
نه بعد اینکه از زندان اومدم بیرون دیگه دزدی نکردم .
مگه زندان بودی ؟
الکی فرستادنم اون تو . من که نکشتم طرف رو ...
چنگیز خان مغول وشاهین پرنده
چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.
تعداد صفحات : 5